صد و هشتاد و هشت
بدست فهیم
کاش آدم هر وقت دلش میخواست، میتوانست بنویسد. هر وقت که حس کرد فشار داخل بیشتر از فشار بیرون شده و رو به انفجار است. کاش آدم میتوانست هر وقت دلش بخواهد، سادهترین و پیشپاافتادهترین اتفاقات زندگیاش را در دم بنویسد. قبل از اینکه بیات بشوند. کاش دیشب میتوانستم از پشهی سیاهِ توی اتاق خواب که من را تا مرز جنون کشاند، بنویسم. چطور شده که نیم گرم پشه که طول عمرش به چند روز هم نمیکشد، میتواند من را تا مرز دیوانگی و جنون ببرد؟ کاش همان دیشب میتوانستم به تفصیل بنویسم که ندیدن دشمن، ترس آن را بیشتر میکند. جنگیدن با یک پشهی سیاه در تاریکی اتاق، خوفناکتر از نبرد با یک خرس در روشنایی است. اینها همان فکرهای بیات شدهی دیشب هستند. این اتفاقها و ثانیههای سادهی زندگی خیلی مهمتر از رخدادهای بزرگ و مایلاستونها هستند. رنجهای کوچک به شکل زجرآورتری انسان را از پا درمیآورند. تا حالا به سنگسار کردن فکر کردید؟ فکر نکنید. خیلی دردناک است. آدم را تا کمر توی خاک فرو میکنند. بعد حلقهاش میکنند و با سنگهای کوچک به او حمله میکنند. قلوه سنگهای کوچک. خرد خرد و کمکم، معنی درد و مرگ را به قربانی تزریق میکنند. یک شکنجه سادیستی. هدف از سنگسار کردن کشتن نیست. یک چیزی فراتر از مرگ است. یک چیزی دردناکتر و ماندگارتر از آن. وگرنه میتوانستند یک صخرهی دو تنی را بکوبند توی سرش و درجا خلاصش کنند. مرگ در یک ثانیه و نه شکنجه در هزار ساعت. رنجهای کوچک و مداوم، هزار برابر دردناکتر از رنج سنگین و واحد است. رنجهای کوچک مثل بینهایت ستارهی درخشان و کوچک در آسمان سیاه زندگی، با آدم متولد میشوند. مثل همان سنگهای کوچک. اما انسان یاد گرفته تا با آنها مبارزه کند. آدم هنر را خلق کرد تا ستارههای دردناک را خاموش کند. یا دستکم، کمرنگشان کند. همیشه فکر میکنم آدم بدون هنر، از داخل فرسوده میشود و میمیرد. خیلی زودتر از زمانی که قربانی کرمهای توی زمین بشود، قربانی بیهنریاش میشود.
کاش مغز من تواناییاش اینقدر بود که هر آینه که اراده میکردم، میتوانستم سادهترین پیشامدهای زندگیام را بنویسم. ماجرای پشههای خونآشام که در سیاهی شب، از خرس هم بزرگترند. مغز آدم مولد گازهای سیاهی است که باید هر جور شده آنها را تخلیه کرد. هر ثانیه و هر دم. حیف که همیشه ثانیهها بیات میشوند. از بیهنریام.
—–
ماجرا از بُعد دیگهاش شبیه زندگی شاطرهاست. دم تنور که ایستادی، باید به موقع نونها رو بکشی بیرون. به موقع یعنی نه خام باشه و نه بسوزه. شاطر به مثابه هنرمند و نون به مثابه ثانیههای زندگی. مثال بیربطی بود.