بـــی‌دلـــیـــل

فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا بغلم

اسباب کشی

وسعم رسید و برای خودم خانه‌ی جدید خریدم.

از حالا به بعد اینجا می‌نویسم:

http://www.talkandtea.net

 

سیصد و هفتاد و نه

اتاق کارم را جابجا کردم و آمده‌ام روبروی آبدارخانه. قهوه‌ساز. یخچال. سینک. یک کتری برقی هم جلوی چشمم هست. پارسال با رئیس بزرگ حرف زدم و با شمشیرِ علم قانعش کردم که چای بهتر از قهوه است. مجبورش کردم برای‌مان کتری برقی بخرد. نصف شرکت را معتاد به چای کردم. خودم هم حکم ساقی را دارم و چای خشک تخس می‌کنم بین‌شان. هر ده دقیقه یکی‌ می‌آید و کتری را تا گلو پر می‌کند از آب. دکمه‌اش را می‌زند و صبر می‌کند تا آب جوش بیاید و دکمه‌اش بپرد و الخ. هر روز شاهد هزار بار جوش آمدن کتری هستم. دو ثانیه بعد از زدن دکمه‌ی کتری، شروع می‌کند به سر و صدا و فس‌فس و تق‌تق کردن. انگار تک‌تک مولکول‌های آب می‌خواهند جوش آمدن قریب‌الوقوع‌شان را فریاد بزنند. تا ثانیه‌ای که آب جوش بیاید، فریاد کتری هم بلند و بلندتر می‌شود. بعد هم یک تلق می‌کند و دکمه می‌پرد و سر و صدایش می‌خوابد.
کتری من را همیشه یاد سعید می‌اندازد. خوابگاه میرعماد با هم هم‌اتاقی بودیم. دو سده قبل از ما آمده بود دانشگاه و کماکان دانشجو بود. بعد از ده سال با دوست‌دخترش به هم زد. از دوران حمورابی به این ور با هم رفاقت داشتند. یک بار حرفش را پیش کشید و گفت: «رابطه‌ی من و دیانا مثل جوش اومدن کتری بود. تا وقتی که می‌خواستیم به هم برسیم، سر و صدای جوش آمدن‌مون گوش‌ فلک رو کر می‌کرد. اما وقتی دکمه‌ی ترموستاتمون پرید، خیلی بی‌صدا و آروم، خنک و دور شدیم. این‌قدر آروم که خودمون هم نفهمیدیم کی این‌همه از هم دور شدیم.»
از وقتی که اتاقم را جابجا کردم، بیشتر حرفش را می‌فهمم. روزی صد بار کتری جلوی چشمم با سر و صدا جوش می‌آید و بی‌صدا سرد می‌شود. ماجرا مثل چرت زدن توی قایق است. چند ساعت بعد که بیدار بشوی، می‌بینی چقدر از ساحل دور شدی. بی‌صدا و آرام. لامصب نشستن توی قایق دائم پارو زدن می‌خواهد. کمی غفلت کافی است تا آدم را ببرد هزار کیلومتر دورتر از ساحل سلامت. دور شدن آدم‌ها به شکل ناجوانمردانه‌ای بی‌صدا و خزنده اتفاق می‌افتد. من همیشه از اتفاقات بی‌صدا می‌ترسم. از دور شدن‌هایی که مثل سیانور، آرام آرام می‌کشند.

سیصد و هفتاد و هشت

هدایت کاف روز تولد سی سالگی‌اش، توی وبلاگش، پست مفصلی نوشت در باب فرق زنده بودن و زندگی کردن. نوشت که سی سال زنده بوده است. اما از این سی سال فقط هفت سالش را زندگی کرده است. آن چهار سالی که با شیدا هم‌خانه بوده و  آن یک سالی که مادرش آمده بود هندوستان و با هم هندگردی کردند و  آن دو سالی که شاگردیِ کتاب‌فروشی جعفری را کرده بود. سی سال زنده بوده و هفت سال زندگی کرده است.  نوشته بود که روی سنگ قبر هیچ آدمی سالیان زندگی کردنش را نمی‌نویسند و فقط ذکر می‌کنند که چند سال زنده بوده است. لابد بابت این‌که ما آدم‌ها زندگی‌ را از چشم عقل‌مان نگاه می‌کنیم. عقل کاری به این کارها ندارد. فقط تاریخ رفتن را از تاریخ آمدن کم می‌کند و خلاص.

تیام یک فرمول ریاضی برای خودش دارد که بهش می‌گوید چگالی زندگی. روزهای زندگی کردن را تقسیم می‌کند به روزهای زنده بودن. هر چقدر نتیجه‌ی این فرمول به یک نزدیک‌تر باشد، بیشتر زندگی کرده‌ایم و هر چه به صفر نزدیک‌تر باشد، صرفا زنده بوده‌ایم. معتقد است که ثانیه‌ها وزن دارند. ثانیه‌هایی که هدایت کاف امور املاک پدرِ بدخلقش را رتق و فتق می‌کرده، ثانیه‌های سبکی بودند که فقط لازمشان داشت برای زنده بودن. مثل ثانیه‌هایی که من برای سیر شدن و زنده بودن باید با هزار صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید چانه بزنم و هزار جدولِ پر از عدد را بالا و پائین کنم. ثانیه‌های سبکی که هیچ وقت در آن‌ها زندگی نکردم. از آن‌طرف ثانیه‌هایی که هدایت کاف انگشت‌هایش را فرو می‌برده لای موهای سیاه شیدا و خیره می‌شده به چشم‌های درشتش. یا ثانیه‌هایی که ترک موتور می‌نشستند و خیابان‌های شلوغ بمبئی  را بالا و پائین می‌کردند. این‌ها همان ثانیه‌های زندگی کردن هستند.

با تیام چانه می‌زدیم سر کیفیت ثانیه‌ها. این‌که ثانیه‌هایی که مولدشان دل آدم باشد، ثانیه‌هایی وزین هستند. اما ثانیه‌های عقلی، ثانیه‌یی کم وزنند که صرفا برای زنده ماندن لازمند. اشکال کار همین‌جاست که پیرو عقل بودن، موجه‌ترین استراتژی حیات ماست. هیچ کس را بابت پیروی از عقلش قضاوت نابجا نمی‌کنند. عقل به مثابه آرام‌ترین، مودب‌ترین و حوصله‌سربرترین پسر بچه‌ی سر کلاس است که به هیچ شکلی نمی‌شود بهش ایراد گرفت. از آن‌طرف، دل شرورترین و سرکش‌ترین موجود است که پیروی‌اش فقط در شعرها و داستان‌ها موجه است. اما در زندگی واقعی، پیروی از دل جایگاه چندان قانونی‌ای ندارد. همین می‌شود که چگالی زندگی انسانِ معمولی همیشه حول عدد صفر می‌گردد. انسان‌های معقول و موجه و جا گرفته در فریم مشخص زندگی در جامعه‌ی «سالم».

دلم می‌خواست یک بار هدایت کاف را از نزدیک می‌دیدم. بهش می‌گفتم که نسبت هفت به سی، عدد فوق‌العاده‌ای است. بهش می‌گفتم که خوبی دل همین سرکشی و قانع‌نشدنش است. دل وقتی چیزی را بخواهد، آن را به دست می‌آورد. هر چقدر هم که عقل، عاقلی کند و سنگ جلوی راهش بیندازد، اما بالاخره در برابر دل، قانع می‌شود. به شرطی که دنیا را مثل باباطاهر نگاه نکنیم که:

زدست دیده و دل هر دو فریاد |   که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد |  زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

دوست داشتم تیام و هدایت کاف را می‌بردم پیش بابا طاهر و ازش می‌پرسیدم  که چرا باید دل را آزاد کرد؟ دل تنها دلیل زندگی کردن است. چرا خنجر نزنیم به شکم و معده که نیاز روزمره‌اش ما را به روزمرگی می‌کشاند؟ چرا خنجر نزنیم به عقل‌مان که دشمن دلمان شده است؟

تیام عزیزم! باباطاهر که هزار سال پیش مرد. هدایت کاف هم که به نسبت هفت به سی زندگی کرد و رفت. بیا به فکر خودمان باشیم. همان که گفتی. آن‌قدر چگالی زندگی‌مان را ببریم بالا تا سنگین بشویم و قِل بخوریم ته دریا و مروارید بشویم. هزار چوب‌پنبه‌ی سفید و سبک که روی دریای زندگی شناورند، فقط زنده‌اند و غرق نمی‌شوند اما زندگی نمی‌کنند. زندگی کردن دل می‌خواهد.

برای خودم. برای تیام. برای آدم‌های امیدوار.

سیصد و هفتاد و هفت

جزو عجایب این است که یک خاطره ته مغزم جامانده که تا حالا تعریفش نکردم. این یک خاطره را هم بگویم تا وام‌دار سلول‌های خاکستری در روزهای آلزایمر نباشم. خیلی سال پیش که هنوز دلار هفتصد تومان بود و پوند هزار و پانصد تومان، برای سفر رفتم انگلیس. یک هفته لندن‌گردی کردم. حراجی‌ها را بو می‌کشیدم. جلوی میوه‌فروشی‌ها می‌ایستادم و قیمت گوجه و موز را ضربدر هزار و پانصد تومان می‌کردم و نچ‌نچ‌کنان رد می‌شدم. یک بار هم فروشگاهِ در حال ورشکستگی‌ای پیدا کردم که همه‌ی خنزر پنزر‌هایش را حراج کرده بود. یک چوب‌گلف خریدم که از هشتاد پوند شده بود دو پوند. فکر کردم خارج شدن از سالن پروازهای خارجی مهرآباد آن‌هم با چوب گلف خیلی زیبنده‌ است. با همان چوب رفتم تا هایدپارک را ببینم. پارک لاله‌ی لندنی‌ها بود. جایی وسط پارک، یک مربی رقص، شاگردهایش را آورده بود تا تمرین سالسا کنند. من و چوب گلف هم نشستیم روی نیمکت به تماشا کردن. شاگردها دو نفری جلوی هم می‌رقصیدند. البته بیشتر پاهای‌شان مثل سیم هدفون گره می‌خورد توی هم و کفش همدیگر را لگد می‌کردند و هر چند دقیقه، یک نفر پارتنرش را مثل آبِ توی پارچ پخش می‌کرد روی زمین.

مربی استراحت داد بهشان و ایستاد جلوی‌شان تا نصیحت‌شان کند. می‌گفت برای سالسا، قبل از این‌که خودِ رقص را یاد بگیرید، باید پارتنرتان را یاد بگیرید. سالسا را تشبیه کرد به کشتی توی تختخواب. این‌که دو نفر تا همدیگر و بدن همدیگر را یاد نگیرند، کشتی خوبی نمی‌توانند بگیرند. کسی که حتی شلغش کشتی‌گیری باشد، باز هم در برابر یک بدن ناشناخته، خیلی امیدی بهش نمی‌رود. البته مربی کمی واضح‌تر و با ذکر مثال حرفش را گفت و شاگردانش هرهر می‌خندیدند. من هم به نشانه‌ی خاک به سرم، لب پائینم را بین دندان‌هایم فشار دادم و منتظر  بودم تا خداوند از لای ابرهای خاکستری لندن یک رعد و برق بکوبد توی سر مربی. که نکوبید.

امروز از فرط بیکاری اینترنت‌گردی می‌کردم.  یک تکه ویدئو از آموزش رقص سالسا دیدم و من را یاد هاید‌پارک انداخت. یاد سبیل باریک مربی. یاد این‌که می‌گفت سالسا را باید مثل رابطه‌ی دو نفر نگاه کرد. چقدر به نظرم این مثال منطقی و درست است. وقتی رقص را درست اجرا می‌کردند، آن‌قدر هماهنگ بودند که آدم فکر می‌کرد این دو نفر مثل چرخ‌دنده‌های پشت ساعت سال‌ها می‌توانند با هم بچرخند. بدون این‌که دنده‌ی هم را بجوند. پای هم را لگد کنند. پایه‌ی تخت را بشکانند. و مهم‌تر این‌که خراش روی دل هم جا بگذارند. به شرطی بود که همدیگر را یاد گرفته باشند. در غیر این‌صورت ماجرا می‌شود مثل ماجرای من و چوب گلف. چند بار توی فرودگاه لندن گیر کرد لای چرخ. مجبور شدم با خودم ببرمش توی کابین و شش ساعت آن را مثل علم توی دستم نگه دارم. نفر کناری هم دائم سوال می‌کرد از کدام مسابقه‌ی گلف بر‌می‌گردم و آیا تایگر وود را می‌شناسم یا نه؟ توی فرودگاه مهرآباد هم هیچ زیبندگی درخوری نمایش داده نشد. نه من گلف را بلد بودم و نه چوب گلف دست‌های من را می‌فهمید و دائم سر می‌خورد و می‌رفت توی چشم و چال آدم‌ها. یاد گرفتن آدم‌ها کلا زیبنده‌ترین اتفاق است و نه چوب گلف.

سیصد و هفتاد و شش

وارد چهاردهمین سال مهاجرتم شدم. چهارده سال عدد بزرگی است. حدود طول عمر کامل یک بز. یا حتی گوسفند. به شرطی که زیر چاقوی قصاب زودتر خلد آشیان نشود.  چهارده سال پیش بچه‌های فامیل‌ کمی بلندتر از قوطی نوشابه‌ی خانواده بودند. اما حالا برای رد شدن از در باید از وسط تا بشوند. بلند و رشید. درست مثل درخت گلابی وحشی حیاط پشتی. آن‌قدر وحشی که احوال آسمان هفتم را هم می‌شود ازش پرسید. یا خرگوش‌های پای درخت گلابی. توی حیاط پشتی خرگوش دارم. مال من نیستند. مال خودشانند. یعنی آزادند. آنقدر آزاد که همین‌طور تعدادشان زیاد می‌شود. اوایل یکی دو تا بیشتر نبودند. اما حالا روی هم رفته و روی هم نرفته بیست تایی می‌شوند. چهارده سال عدد بزرگی است.

تازه که آمده بودم توی این خانه، یک کارگر استخدام کردم تا برایم باغچه درست کند. اسمش خسوس بود. همان Jesus خودشان یا مسیح خودمان. شماره‌اش را هم به اسم Jesus توی تلفنم دخیره کرده بودم. وقت‌هایی که بهم زنگ می‌زد و اسمش می‌افتاد روی صفحه، متوهم می‌شدم که نکند این‌بار واقعا خود آن حضرت است که تلفن زده.  اما هر بار خسوس خودمان بود. خسوس ده سال قبل از من مهاجرت کرده بود. غیر قانونی. دختر یک ساله‌اش حالا شده بود یازده ساله. ده سال تمام بود که ندیده بودش. دلتنگش بود و توی چشم‌هایش برق خاکستریِ «ریدم به این زندگی» تلالو می‌زد. انگلیسی هم بلد نبود. وقتی می‌خواستم به او بفهمانم که لوله‌ را در ناودان فرو کند، چاره‌ای نبود الا اینکه نوک انگشت اشاره و شستم را به هم وصل کنم تا حلقه شود و آن یکی انگشت اشاره‌ام را سیخ کنم و فرو کنم در آن حلقه. بعد خسوس ریسه می‌رفت از خنده. تازه آن‌وقت می‌شد فهمید که وضع دندان‌هایش چقدر اسف‌بار است. درست مثل بقایای ستون‌های یک عمارت که مرور زمان، هیچ رحمی به آن‌ها نکرده باشد.

چهارده سال عدد بزرگی است. آدم را از هوس چای به هوس قهوه متمایل می‌کند. یا ابوالفضل را تبدیل می‌کند به اوه مای گاد. انگشت فحش را تبدیل می‌کند به آرزوی موفقیت و دمت گرم. آدم‌هایی که سال‌ها نقش دشمن را بازی کرده‌اند را تبدیل می‌کنند به کسی که با آن‌ها می‌شود بولینگ بازی کرد، جوک گفت یا حتی فیلم «در جستجوی فریده» را تماشا کرد. نصف فیلم را مشهد پر کرده‌اند. من مشهد را دوست دارم. خودش را که نه. خاطراتی که مثل رنگ روغن، شهر را رنگی کرده‌اند دوست دارم. مثلا عروسی گوهر. من راننده‌ی عروس و داماد بودم. رنوی خاله‌ام هم شده بود ماشین عروس. از آن رنو‌های قدیمی که بهشان می‌گفتند موتور فرانسه. آن‌قدر قیقاج رفتم و لائی کشیدم که آخرش اشتباهی به جای این‌که برویم سمت خیابان سازمان آب، افتادیم توی جاده قوچان. تقصیر من نبود. تمام دوست‌های قشنگ عروس، سوار  یک تاکسی بودند و پا به پای ما می‌آمدند. رانندگی جلوی یازده زن زیبا، رنو را لامبورگینی می‌کند و بلوار سازمان آب را جاده قوچان.

چهارده سال عدد بزرگی است. دندان‌های خسوس را ویران می‌کند. گوسفندان را خلد آشیان می‌کند. بچه‌های فامیل قد می‌کشند. چهار تا رئیس جمهور جای‌شان را به هم می‌دهند. پنج بار مد شلوار از حالت پاچه قیفی به پاچه شیپوری و برعکس تبدیل می‌شود. سه بار دانشمندان به این نتیجه می‌رسند که قهوه برای قلب مضر است ولی بعد حرف‌شان را پس می‌گیرند. مهاجر‌ها چهارده بار پست وبلاگی می‌نویسند در باب رنج و شادی هجرت. در باب فراموشی این‌که عشرت‌آباد کجای تهران بود؟ در باب این‌که الان چند پل روی کارون ساخته‌اند؟

چهارده سال آدم را دلتنگ می‌کند؟ یا اتصالش را کمتر؟ خدا می‌داند. سال دیگر برای پانزدهمین سال، همین‌ها را می‌نویسم. هیچ کس هم یادش نمی‌ماند. سال‌ها مثل چراغ راهنمایی پشت سر هم سبز و قرمز و تکرار می‌شوند. فقط امیدوارم حالا دختر خسوس روی پایش نشسته باشد. اما خب، بعد چهارده سال لابد وزن دخترش شده هشتاد کیلو. چهارده سال عدد بزرگی است.

سیصد و هفتاد و پنج

کارگاه آلستوم که بودیم، یک موتور دیزلی داشتیم که با هندل روشن می‌شد. یادم نیست که موتور دقیقا چه کار می‌کرد. برق تولید می‌کرد؟ بتن درست می‌کرد یا فقط سر و صدا تولید می‌کرد که کارفرما فکر کند مثلا داریم کار می‌کنیم. اسم موتور را گذاشته بودیم فرخ. چرا؟ نمی‌دانم. هندل زدن و روشن کردنش هم افتاده بوده گردن رفعت. یک کارگر کوتاه قد که بازوی چپ کلفتی داشت. خودش معتقد بود هندل زدن باعث کلفتی بازوی چپش شده. اما باقیه تقصیر را می‌انداختند گردن مجله‌ی بوردا. رفعت هر روز صبح هندل را فرو می‌کرد جلوی فرخ و با چهار چرخش محکم روشنش می‌کرد. همیشه هم این‌طور نبود. بعضی صبح‌ها، فرخ با چهل بار چرخاندن هم روشن نمی‌شد. مخصوصا صبح‌های زمستان که گازوئیلش می‌ماسید ته موتور. رفعت این‌طور مواقع می‌گفت دلش گرم نیست. یک قوطی حلبی را پر می‌کرد چوب و آتش می‌زد و می‌گذاشت زیر شکم فرخ. دو دقیقه می‌گذاشت گرم شود. هندل را می‌بوسید و با فشار می‌چرخاند و روشنش می‌کرد. قلق فرخ دست رفعت بود. در واقع دلیل بیدار شدن فرخ، رفعت بود.

چند روز پیش فرم استخدامی یک شرکت را می‌خواندم. یک لیست از سوال‌های کلیشه‌ای ریسه کرده بودند پشت سر هم. این‌که پنج سال آینده خودت را کجا می‌بینی؟ اگر رئیست بهت گفت فلان تو چی میگی؟ وسط این سوال‌های لوس، یک سوال قشنگ هم چپانده بودند: صبح‌ها بابت چی از خواب بیدار می‌شوی؟ سوال هوشمندانه‌ای بود. در واقع طراح سوال زیرپوستی اعتراف کرده بود به تکراری بودن فرآیند زندگی. این‌که هر روز صبح خورشید طلوع می‌کند و چند ساعت توی آسمان ول می‌چرخد و بعد هم می‌رود تا سهم روزمرگی مردم آن سمت کره‌ی زمین را  پرداخت کند. سرباز خط مقدم هم که باشی، بعد از چند وقت شاخ به شاخ شدن با عزرائیل و صفیر گلوله، می‌افتی به دام روزمرگی. می‌خواسته بگوید که ذات خلقت بر اساس نظم است و اولین پیامد نظم، یک‌نواختی و روزمرگی است. تکرار مثل اسید، روح و روان و جسم را فرسوده می‌کند مگر این‌که دلیل موجهی برای این تکرار داشته باشی. دلیلی که دل آدم را گرم کند. مثل رفعت که دل فرخ را گرم می‌کرد.

من این سوال را خیلی دوست دارم. وقتی دیدمش آرزو می‌کردم  کاش وقتی ده ساله بودم این را از من می‌پرسیدند. اصلا هر روز صبح که بیدار می‌شدم، می‌پرسیدند. آن‌قدر بپرسند که مغزم از جمود بیرون بیاید و خیلی منطقی بهش فکر کند. چرا صبح بیدار می‌شوم؟ آن‌قدر فکر و تقلا کند تا بالاخره یک دلیل موجه پیدا کند برای بیدار شدن. حتی اگر شده بابت دیدن مجله‌ی بوردا. مغز آدم عادت عجیبی دارد برای عادت کردن. لامصب.

سیصد و هفتاد و چهار

دو خاطره‌ی ماندگار دارم که مثل خورشید تابان الصاق شده‌اند به آسمان ذهنم. یکی‌شان برمی‌گردد به روزی که نتیجه‌ی کنکور آمده بود. رفتم خیابان نادری و روزنامه خریدم. مثل جاجیم پهنش کردم کف پیاده‌رو و چمباتمه زدم روی آن. با انگشت اشاره از روی اسم‌ها رد شدم تا رسیدم به اسم خودم. بعد خون مثل چاه نفت پاشید توی جمجمه‌ام. از فرط شادی وسط خیابان نعره زدم و کوبیدم روی پیشخوان و به روزنامه فروش گفتم قبول شدم. حتی دلم خواست بغلش کنم و شادی‌ام را تقسیم کنم باهاش. اما دستش را مثل دیلم حائل کرد و با غیظ گفت: «هو، ولک پَ چته؟ دانشگاه قبول شدی، ناسا که نرفتی». گند زد به عیشم.

خاطره‌ی دوم هم بر‌می‌گردد به روزی که از کارگاه دورود زنگ زدم خانه تا حال‌شان را بپرسم. بهم گفتند که پدربزرگم تمام کرده است. بی‌نهایت دوستش داشتم. مثل ماست سابیده شده به دیوار، سُر خوردم و نشستم زمین. به رئیس‌کارگاه گفتم ماجرا را. شانه انداخت بالا و گفت: «آخی، همه می‌میرن. خدا رحمتش کنه». و با بیل رفت سر وقت اوستا نعمت.  حجم غم را سه برابر کرد.

دیروز افتاده بودم به خاطره گفتن برای تیام. این دو تا را هم تعریف کردم. چهار تا فحش هم دادم به روزنامه‌فروش و رئیس‌کارگاه. اما تیام سر تفنگ را برگرداند سمت خودم. معتقد بود که شادی، حس جمع‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش با آدم‌های دیگر باعث می‌شود که حجمش مثل چس‌فیلِ توی قابلمه زیاد شود. از آن طرف هم غم، ماهیت تقسیم‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش باعث می‌شود هر کسی بخشی از آن را حمل کند و وزنش کمتر شود. اما غم و شادی را با هر کسی که نمی‌شود به اشتراک گذاشت. فقط باید با آدم‌هایی شریک شد که فاصله‌شان با آن غم یا شادی به اندازه‌ی ما باشد. نه دورتر و نه نزدیک‌تر. درست مثل عینک. فقط با کسی می‌شود عینک را به اشتراک گذاشت که نمره‌ی چشم‌مان یکی باشد.

همیشه همین بلا را سرم می‌آورد و موقع بحث فتیله‌پیچم می‌کند. دو تا هم مثال ‌زد که حکم میخ آخر تابوت را داشت. مثلا می‌گفت دی‌جی فسنقری که توی مراسم عروسی دارد خودش را جر می‌دهد، آدم مناسبی نیست که داماد بخواهد خوشحالی‌اش را با او تقسیم کند. یا مثلا نوحه‌خوان سر گور، صلاحیت ندارد که غم از دست دادن کسی را با او تقسیم کنیم. با این‌که هر دو نفر آن‌ها ظاهر شاد یا غمگینی مثل ما دارند. اما فاصله‌شان با غم و شادی‌مان یکی نیست. آخرش هم گفت اشتراک‌گذاری با آدمِ اشتباه، می‌شاشد به کل قوانین ریاضیات. غم‌ها جمع‌پذیر می‌شوند. شادی‌ها هم کسرپذیر می‌شوند و بخش از آن را به راحتی از تو می‌دزدند. در هر دو حالت می‌رسیم به حس تنهایی.

گمانم راست می‌گفت. حس تنهایی، بزرگ‌ترین حسی بود که در لحظه‌ی اوج شادی و غم حس می‌کردم. در واقع آدم‌هایی که در آن ثانیه کنارم بودند، فاصله‌شان اصلا شبیه به فاصله‌‌ی من تا آن غم و شادی نبود. روزنامه‌فروش بخشی از شادی من را دزدید و رئیس‌کارگاه و بیلش، حجم ملالم را بیشتر کردند. شاید تقسیم‌نکردن عاقلانه‌ترین کار ممکن بود. اما خب، آن‌وقت‌ها که تیام نداشتم تا این‌ها را بهم بگوید. حتی آن را تعمیم بدهد به خیلی از حس‌های دیگر. به این‌که فقط آدم‌های معدودی هستند که روی مدار آدم سوار می‌شوند و فاصله‌شان تا هسته‌ی علاقه‌مندی‌هایش یکی است. فقط این‌ها رافع تنهایی‌اند. باقی انسان‌ها اگر همه‌شان سوار شاتل بشوند و بروند تا روی مریخ زندگی کنند، آب از آب تکان نمی‌خورد.

سیصد و هفتاد و سه

پدر حسام دیابت گرفت و درمان را آن‌قدر پشت گوش انداخت تا بالاخره زد به پای راستش. دکتر بهش گفت پایش را باید قطع کند. و قطع کرد. پدر حسام یک مثنوی هفتاد من از ده دقیقه قبل از بی‌هوشی‌اش خاطره دارد. در واقع از خداحافظی‌ با پای راستش. بعد خوابید و بیدار شد و دید پایش نیست. رفتیم عیادتش. مثنوی هفتاد من را ریخت روی دایره. متافورطور وصلش کرد به عشق دوران جوانی‌اش. این‌که  عاشق یک زن ابرو کمان بوده و حجم عشقش رسیده به مرز جنون و از آن رد شده. آن‌قدر مجنون بوده و بی‌حواسی کرده که از عشق فقط آزارش نصیب‌شان شده. مثل پای راستش که به جای سرپا نگه داشتنش، شده بساط تکدر خاطر و درد. صرفا بابت بی‌حواسی‌ و بی‌دقتی. بعد هم گفت که یک روز وسط تابستان، زن ابرو کمان، برایش ده دقیقه از مثنوی هفتاد من را خوانده و ترکش کرده است. درست مثل پای راست پدر حسام. بعد هم رو به ما گفت چایی‌تون یخ کرد، میوه‌ هم بخورید.

حواس ما ماند پیش پای راست پدر حسام. سرِ بی‌حواسی‌اش، گندیده است. چایی خوردیم و فکر کردیم که بدترین شکل گندیدن و ترک کردن وقتی است که از فرط جنون و بی‌حواسی باشد. این‌که خودِ عشق باعث مرگ عشق باشد. این‌که خودِ آدم با دست خودش، پای راستش را قطع کند. پیچیده‌ترین شکلِ دیگر نبودن.

سیصد و هفتاد و دو

مصطفی!

امروز مجبورم دو ساعت با رئیسم توی ماشین بشینم و بروم یک شهر دیگر بابت یک جلسه‌ی کسالت‌بار. ملال‌آورترین بخش ماجرا این است که تمام این دو ساعت باید خودم را علاقمند به حرف‌های رئیسم نشان بدهم. بگویم آه خدای من، شیفته‌ی طراحی خیابانم. وای که دیدن این لوله‌های فاضلاب چه جذاب است. اوف که من چقدر آرماتور دوست دارم، مخصوصا آرماتور نمره هجده. دروغ می‌گویم. دو ساعتِ تمام. چاره‌ای ندارم. ماه دیگر جلسه‌ی سالانه‌ی بررسی کارآمدی کارمندان است و رئیسم قرار است پشت درهای بسته، کارنامه‌ی اعمال سال گذشته‌ام را بررسی کند. خودم را باید علاقه‌مند نشان بدهم و این دروغ‌ها خیلی موثر است. وگرنه من صرفا برای پول کار می‌کنم. البته به رئیسم دروغ گفتم که من از ازل دلداده‌ی بتن و لودر و فرغونم تا دوستم داشته باشد و ترفیع بگیرم.

مصطفی!

من جهت محافظت و مراقبت از خودم مجبورم دروغ بگویم. مثل آن روزهایی که می‌رفتیم پیانو زدن فرامرز را ببینیم. یادت هست چقدر مزخرف و فالش می‌زد؟ خواب‌های طلایی را که می‌زد، تن جواد توی گور می‌لرزید. تن ما هم می‌لرزید. اما آخر هر قطعه برایش دست می‌زدیم و بهش می‌گفتیم آفرین. بهش دروغ می‌گفتیم. حساس بود . تشویقش نمی‌کردیم، دلش می‌شکست. خب دوستش داشتیم و اگر خاطرش مکدر می‌شد، دل ما هم فشرده می‌شد. بابت مراقبت از دل خودمان بهش دروغ می‌گفتیم. راه دیگری نداشتیم. گند زدیم به آینده‌اش با آن همه تشویق کاذب.

مصطفی!

غرق شده‌ام توی دروغ. ساعت زندگی‌ام خوابیده است و با دست عقربه‌هایش را جلو می‌برم و هر کس زمان را بپرسد، بهش همان ساعتی را می‌گویم که دوست دارد. دروغ می‌گویم که حالم خوب باشد. مثل بهادر. سه سال با دوست‌دخترش خوابیده بود. هفته‌ای دو سه بار. هر بار هم فرحناز ازش می‌پرسید چطور بود؟ بهادر لپش را می‌بوسید و می‌گفت که بهشت برین بود. بعد می‌رفت توی بالکن و تنهایی سیگار بهمن می‌کشید و دروغ‌هایش را دود می‌کرد. حالش از بوی زیر بغل فرحناز به هم می‌خورد.  اما دلش بی‌طاقت بود و جرات رفتن نداشت. دروغ می‌گفت که مثلا از دلش مراقبت کند. گند زد به خودش.

مصطفی!

ماجرا برای من شده مثل آووکادو. دروغ‌های سبز و گوشتی و لذیذی که دور هسته‌ی سخت و نخوردنیِ حقیقت را گرفته است. همه‌ی دروغ‌ها را بابت سیر شدنم می‌خورم و به هسته که می‌رسم، می‌اندازم دور. حتی کتمان می‌کنم که این حقیقت سخت، نطفه‌ی یک درخت و یک حیات جدید است. اما خب، رویارویی با ترس رویاندنِ حقیقت، در توانم نیست. پس دروغ می‌گویم. درست مثل ناخدای یک کشتی سوراخ که توان رویارویی با چهره‌ی هراسان مسافرهایش را نداشته باشد و سوراخ را کتمان کند.

مصطفی!

بوکوفسکی هم همین را گفته است. می‌گوید: «ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﯿﻢ». یادت هست هزار سال پیش با فرید دعوایم شد؟ سرِ کاست ساندرا که گم شده بود. متهمم کرد که من گمش کردم. نیم ساعت بعد فهمید که نوار سر خورده و افتاده پشت کمد. تقصیر من نبود. آمد دلجویی کرد و گفت دلخوری ازم؟ بهش گفتم نه، اصلا. حتی خندیدم. آن‌جا هم دروغ گفتم. دلخور بودم ازش. اما هفته‌ی بعد داشت می‌رفت تهران برای سربازی. می‌دانستم که دیگر هیچ وقت قرار نیست زیر یک سقف باهاش زندگی کنم. تنها برادرم. دلم طاقت نداشت که سرِ این سفر بی‌انتها فکر کند دل‌خورم. بابت مراقبت از دلم دروغ گفتم.

مصطفی!

من غرق در دروغم. دروغ می‌گویم که تنها نشوم. دروغ می‌گویم که دلم فشرده نشود. دروغ می‌گویم که جذاب‌ باشم. دروغ می‌گویم که دوستم داشته باشند. من در برابر جوک‌های خنک و کتاب‌ها و فیلم‌هایی که نمی‌فهمم‌شان هم دروغ می‌گویم تا درونم را قشنگ جلوه کنم. من دروغ‌گوی بزرگی هستم.

سیصد و هفتاد و یک

اولین کار من توی برق آلستوم بود. همان که برِ خیابان ستارخان است و یک بار صدام بمبارانش کرد و چند تا درخت مگنولیای بزرگ دارد. شرکت‌ ما برایشان استخر می‌ساخت و من هم مهندس کارگاه بودم. مهندس کارگاهِ همه کاره. از نقشه‌برداری و صورت‌وضعیت بگیر تا دم کردن چای پشکل‌نشان و تعمیر سیفون. اما هراس‌انگیزترین بخش کار برای من، متره کردن چاه‌های فاضلاب پروژه بود. چهار تا مقنی شیروانی داشتیم که چاه و انبار زیرزمینی می‌کندند. بعد از حفر هر کدامشان، محکوم بودم تا از نردبان مقنی بکشم پائین. طول و عرض انبارها را وجب کنم تا شرکت بتواند پولش را از حلقوم کارفرمای خسیس بکشد بیرون. پائین رفتن از چاه، خوفناک‌ترین تجربه‌ی زندگی من بود. مخصوصا وقتی که از نردبان پائین می‌رفتم و روشنایی سوراخ دهنه‌ی چاه کوچک و کوچک‌تر می‌شد. حس گربه‌ای را داشتم که توی کیسه زباله‌ی سیاه افتاده و یک آدم الدنگ دارد در آن را گره می‌زند. بعد هم که پائین می‌رسیدم، یک اتاق تاریک و نمور بود که کافی بود نکیر و منکر بیایند تا نمایش شب اول قبر تکمیل بشود.

یک‌بار که رسوخ کرده بودم ته چاه، هوشنگ عرفانی مِن‌باب شوخی خرکی، نردبان را کشید بالا. اندازه‌گیری‌ام که تمام شد، دیدم نردبان نیست. تنها سوراخ خروجی از این جهنم سیاه، بالای سرم بود اما راه دسترسی‌ای نداشت. همان ثانیه حس کردم دیوارهای چاه تصمیم گرفته‌اند به هم نزدیک بشوند. حتی فکر کردم دیوارها می‌خندند. که خب، بعدا فهمیدم صدای هوشنگ‌ عرفانی بود که مثل دراکولا می‌خندید. مجبور شدم حرمتش را بشکانم و بشاشم به کرامت کارفرما و با چند فحش که تا حالا زبانم به خودش ندیده بود، از عرفانی پذیرایی کنم. استراتژی‌ام جواب داد و نردبان را انداخت پائین. بالا که آمدم، چیزی عوض نشده بود الا این‌که دیوارهای چاه دورم نبودند. می‌توانستم بروم سیفون‌های خراب توالت را تعمیر کنم. می‌توانستم چای بریزم و با حسین و زارع و قاسم بشینم زیر درخت مگنولیا و خاطرات عشقی-تخیلی‌ با آن‌ها معامله کنم. یا حتی بروم توی اتاق رئیس کارگاه تا کمی ملامتم کند بابت درست وجب نکردن و بی‌پولی و الخ. مهم این بود که برای باطل کردن ثانیه‌های زندگی‌ام، حق انتخاب داشتم و هیچ دیواری جلویم را نمی‌گرفت. آن چند دقیقه‌ای که ته چاه بودم،انگار دیوارها پریده باشند توی جمجمه‌ام و حصار شده باشند دور مغزم.

سال‌های اول مهاجرت هم همین‌طور بود. بابت ویزا، اجازه‌ی خارج شدن از کشور را نداشتم. نمی‌توانستم بیایم ایران. حتی اوگاندا و فرانسه و گینه‌ و آلمان هم نمی‌توانستم بروم. ماجرا این بود که اگر مشکل ویزا نداشتم، باز هم به این کشورها نمی‌رفتم و شرایط فرقی نداشت. اما دیوارهای چاهِ ویزا دور مغزم را احاطه کرده بودند. شاید آزادی یک مفهوم انتزاعی بود که خانه‌اش توی مغزم بود. در واقع فکر محدودیت بیشتر عذابم می‌داد تا خودِ محدودیت. دلم می‌خواست لااقل توی تصوراتم، مالک بطلان ثانیه‌های زندگی‌ام باشم.

خلاصه این‌که، آن روز دیوارهای احترام بین من و عرفانی فرو ریخت و تا ته پروژه، با زبان خودمانی‌تر و کثیف‌تری با هم حرف زدیم. محدودیتی برای کلمات نداشتیم و موقع چانه زدن سر صورت‌وضعیت و صورت‌حساب، همدیگر را می‌شستیم و آویزان می‌کردیم. به هر حال آزادی برای من مفهومش فیل هوا کردن نیست. همین که توی مغزم بدانم که اجازه‌ی فیل هوا کردن دارم، راضی‌ام. به خدا. نردبان را بنداز پائین هوشنگ. من کلاستروفوبیای ذهنی دارم.