دویست و چهل و شش
بدست فهیم
دو ماه پیش که ایران بودم، خدا با تهران شوخیاش گرفت و یک روز تمام برف بارید. شب همهی خانواده حبس شد توی خانه. درست مثل مسلمین گرفتار در شعب ابیطالب. برای اینکه حوصلهمان سرنرود شروع کردیم منچ بازی کردن و چای خوردن. بعد هم تختهنرد و چای. بعد هم بیستسوالی و چای. آخرشب هم نگار گیر داد که پانتومیم بازی کنیم با چای. پانتومیم بازی کردن خانوادهی ما از نظر تکنیک و کار تیمی، چیزی هم ردیف حمله چریکهای فرانسوی علیه نازیهاست. جدی، مصمم و با تکنیک بالا. یارکشی کردیم. کلمههای انتخابی اول ساده بودند. اگزوز لوانتور. گردن زرافه. آب دهان شتر زابلی. بعد به مرور سختترش میکنیم. کودتای نافرجام. شلوار شیخاجل. ایستگاه بعد، جوانمرد قصاب. هیچ کدام از دو تیم هم شکست نمیخورند. هیچ کلمهای نبود که حدس زده نشود. چون هر دو تیم تمام تلاشش را میکرد برای فهمیدن. هم آن کسی که اجرا میکرد و هم آن کسی که حدس میزد. با دست خالی. بیحرف. فقط تلاش برای فهمیدن. حتی یک جایی کلمهی اضمحلال را گرفتیم. آن را هم حدس زدیم. با اینکه کسی درست معنیاش را نمیدانست. اما میخواستیم به این فهم مشترک برسیم. خواستن، بزرگترین بخش رسیدن به جواب بود.
آخر شب من و نگار به این نتیجه رسیدیم که کاش آدمها چند واحد درس پانتومیم توی دانشگاه میگذراندند. تلاش برای فهمیدن طرف مقابل. اینکه یاد بگیریم تا بخواهیم دیگران را بفهمیم. کلماتِ توی ذهنشان را. عقایدشان. نگرششان را. به هر قیمتی که شده حرف تیم مقابلمان را بفهمیم. پانتومیم تمرین این خواستن است. چیزی که فقدانش خیلی ناجور حس میشود. اینکه نمیخواهیم بفهمیم آدمهای روبرویمان چه میخواهند.
شبهای برفی و غیربرفی پانتومیم بازی کنیم. شاید یاد بگیریم چطور بخواهیم تا همدیگر را بفهمیم. فهم، اولین قدم برای احترام گذاشتن به عقاید دیگران است. بیشتر دعواهای عقیدتی ما سر نفهمیمان است.